سلام آقا جان! یک روز بابا به خانه آمد و گفت:«وسایل را جمع کنید می خواهیم به مشهد برویم.» من و ریحانه از خوشحالی پریدیم هوا . چون اوّلین باری بود که به مشهد می رفتیم. چشمهای مادربزرگ مثل شیشه درخشید. او گفت:«خدا را شکر! خیلی دلم میخواست به زیارت آقا بروم.» مامان لبخند زد. بعد، همه کمک کردیم و چمدانها را بستیم. در مشهد به خانه ی یکی از دوستان بابا رفتیم. بعد از جابه جایی وسایل و استراحت، برای زیارت حرم امام رضا)ع(، به راه افتادیم. ریحانه، چادرِ گل گلی اش را سر کرد. از دور گنبد طلا را دیدیم. چشمهای بابا خیس شد. مادربزرگ گفت :« یاضامن آهو!» مامان گفت: «یا امام غریب!» صدایش مثل هما...